بی وقفه عاشقت منم
پسرکم می دانم... روزی می رسد که خسته و تن کـوفته از کارهای روزمره به خـانه ات بازمی گردی و... ببخشید. اصلاح می کنم! "خانه تان" به خانه تان بازمی گردی و عطر خوش غذای موردعلاقه ات بینی ات را قلقلک می دهد. و همدم ات را می بینی. که لباس موردعلاقه ی تو را پوشیده. و به تو خوش آمد می گوید... می پـرسی:تو که این غذا رو بلد نبودی...؟ می خندد. تو که باشی پختن غذا که سهل است...هرکاری برایت می کند! و تو یک روز می فهمی که تمام دنیای یک دختر...یک زن...خلاصه می شود در خنده های مردش. خنده های مردش را فقط برای خودش می خواهد. برای کسی دیگری نخند لطفـا! بهش نمی گویند غرور. نمی گویند خسیس بازی. می گویند عشـق...!...
نویسنده :
Mom artin
10:11